با وجود این که ما در اردوگاه کار اجباری محکوم به یک زندگی ذهنی و جسمی بدوی بودیم، امکان این بود که در ژرفای زندگی معنوی نیز غوطه ور شویم. شاید افراد حساسی که اغلب ساختمان بدنی ظریفی داشتند و به یک زندگی روشنفکرانه پرباری عادت کرده بودند، بیشتر از دیگران رنج می بردند اما کمتر از دیگران به زندگی باطنی آن ها آسیب رسید.
من نمی دانستم که همسرم زنده است یا نه. هیچ راهی برای پی بردن به این امر نداشتم؛ اما این مساله در آن لحظه برایم اهمیتی نداشت. نیازی نداشتم حقیقت را بفهمم زیرا هیچ چیز نمی توانست بر نیروی عشق من، اندیشه هایم و تصویر معشوقم تأثیر بگذارد و خللی وارد آورد.
برای نخستین بار در زندگی ام حقیقتی را که شعرای بسیاری به شکل ترانه سروده اند، و اندیشمندان بسیار نیز آن را به عنوان حکمت نهایی بیان داشته اند، دیدم. این حقیقت که عشق عالی ترین و نهایی ترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است و در اینجا بود که به معنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور او باید آشکار سازد، دست یافتم: رهایی بشر از راه عشق و در عشق است.